𝑴𝒚 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈

نمونه هایی از آثار خاک خورده!

معرفی رمان میراکلسی: «دنیای نوسانی»

خلاصه: بگذارید به زبان ساده بگم اینجا چه خبره! دنیای ما -صرف نظر از بعد مادی و روحانی- باید در تعادل باشه و نمونه این تعادل: برای هر عمل، عکس العملی وجود داشته باشه، درسته؟ با این وجود، اگر شخصی بتونه با استفاده از یک کلید خاص یا بهتره بگیم با ترکیب کلید های خاصی، دنیا رو دستکاری کنه چی؟ اگر باعث بشه نظم دنیا به هم بریزه، چه اتفاقی می‌افته؟ در اون صورت، یک دنیای بی‌نظم و پر از هرج و مرج داریم به نام دنیای نوسانی که هر لحظه باید نگران اطرافمون باشیم و به معنای واقعی کلمه، فنا رو تا عمق وجود حس کنیم!

ژانر ها: تخیلی، عاشقانه، معمایی، جنایی
 

بل بل پروژه جدید! اینکه من مقدمه رو دارم روش کار می‌کنم و بعد از اینکه کامل شد تو همین پست می‌گذارمش!

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

رمان رو باید بگم در حال نوشتنش هستم و تو سایت میراکلسی به شدت مشهور هم در حال پارت گذاری هست

لینک: برای خوندن رمان دنیای نوسانی کلیک کنید

منتظر نظرات هستم:)

#15

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم


در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم


چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟


انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم


از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم


ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

#14

روزگار تلخ و شیرین است...
مزه ها و رنگ های گوناگونی نیز دارد. 
سفید دارد، سیاه دارد، آبی دارد، قرمز هم دارد و خلاصه از چه برایت بگویم؟ هزار و یک رنگ است و تو چه می‌دانی؟ یک رنگ می‌ماند که دیگر تابلوی نقاشی نمی‌شد!

نویسنده: |•فرنگیس🌱•|

 

بالاخره یکی از نوشته های خودم رو شد!😂🗿

سم هستم؛ بفرمایید


نام کتاب: سم هستم بفرمایید📞

نویسنده: داستین تائو

خلاصه و ماجرای این کتاب:
جولی هفده ساله آینده خود را کاملاً برنامه‌ریزی کرده است. او تصمیم دارد وقتی به سن 18 سالگی رسید با سم ازدواج کند، از شهر کوچکشان نقل مکان کند، به دانشگاه برود و زندگی جدیدی با او بسازد. سم رویای نوازندگی در سر دارد و جولی رویای نویسندگی. آینده‌ای هیجان‌انگیز که در داستان‌ها می‌بینیم.
اما دست سرنوشت در حادثه‌ای کاملاً تلخ و دردناک سم را از جولی برای همیشه می‌گیرد. آیا همه چیز همیشگی است؟ جولی دلشکسته در مراسم خاکسپاری سم شرکت نمی‌کند، تمام وسایلش را دور می‌اندازد و به هر کاری دست میزند تا سم را برای همیشه فراموش کند.
اما ناگهان پیامی صوتی که سم برای جولی گذاشته بود تمام خاطرات آن دو را زنده می‌کند. جولی که از شنیدن صدای او به شدت غمگین می‌شود، فقط برای شنیدن صدای او، حتی برای یکبار دیگر هم که شده با تلفن سم تماس می‌گیرد. به طرز عجیبی سم جواب می‌دهد!! چطور ممکن است؟!

 

منبع:

کتاب صوتی در روبیکا


پی‌دی‌اف کتاب در روبیکا

 

#13


بزرگ شدن طبیعتی پیچیده است...
مانند زخم خوردن است ، تنها شدن
درحال حاضر بسیار دلتنگ هیولای زیر تختم هستم.... او از تمام دوستان واقعی ام واقعی تر بود!
خاطرات کودکی هایم را خوب به یاد میاورم 
خاطراتی که نقش اول آن تو بودی...
آه هیولای من حال من اینجایم و تو دیگر نیستی؛شاید گوشه و کنار مغزت را گردگیری کردی  و من را از یاد برده ای 
کاش آن زمان ها با تو قول انگشتی میدادم که مرا در میان شیار های مغزم به یاد اوری 
تو در زیر تختم حبس شده بودی و تاریکی میطلبیدی و من به دنبال جرئه ای نور بودم...
من صدای تپش های قلبت را میشنیدم ولی هیچ کس حتی وجودت را باور نداشت 
ما باهم فرق داشتیم ولی تو حداقل مرا درک میکردی،طرد شدنم را درک میکردی،بی کسیم را درک میکردی،درک میکردی که هیچ کس مرا نمیخواهد و همه دوستانم فیکی بیش نیستند!
هیولای من!
کاش برگردی و با آغوشی باز پذیرایت باشم،بر تو بوسه بزنم و ازت معذرت بخواهم بابت تمام تنهایی هایت،ازت معذرت بخواهم بابت تمام ترس های بی دلیلم!و به تو بگویم:هیولای من،من متاسفم:)

-آنه/فاطی؛

منبع: پاتوق نویسنده های K.J

#12

انسان پس از گذشت مدتی در جهنم،
به جهنم هم عادت می‌کند و جدایی از آن
برایش بسیار طاقت‌فرسا خواهد بود.

نویسنده: |•آلبر کامو🍁•|

تکه‌ای از بیگانه

#11

آدم های مشهوری هستند که خوشبخت اند، و آدم های خوشبخت زیادی هستند که زندگی‌های ناشناخته‌ای دارند و مشهور نیستند .خوشبختی نه نژادی است، نه مالی، اجتماعی، نه جغرافیایی. پس خوشبختی چیست و از چه چاه عمیقی می جوشد؟ عقل ما می‌گوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است و 'اگر این حرف درست باشد- اقامتگاه منطقی آن باید در درون ذهن باشد.گفته‌اند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر این تلقی را داشته باشیم که تحت هر شرایطی حتی در زندان می‌توان به رضایت‌مندی ذهنی دست یافت؟ 


تکه‌ای از کتاب: درباره‌ معنی‌ زندگی
نویسنده:|•ویل دورانت🎭•|

 

پی‌نوشت: راستش سنگین بود خودم هم نفهمیدم ولی جالب به نظر میاد!🗿

دختری که به اعماق دریا افتاد

 

عنوان پست عنوان یک رمانی که به تازگی ها خوندم و تمومش کردم، بماند به شدت تخیلی بود. با این وجود نقطه عطف این رمان (که احساس می‌کنم باید بگم داستان) بخش های خانوادگی هست...

توصیه من اینکه اگر عاشق داستان های تخیلی هستید و دوست دارید با افسانه های کره‌ای (اگه اشتباهم نکرده باشم و درست گفته باشم🙄) آشنا بشید و دنبال یک داستانی باشه که سوپرایزتون کنه، حتما بخونیدش...

از نظر احساسی که روی من خیلی تاثیر گذاشت شما که نمی‌دونم😅😂

الان حوصلم نمیاد بشینم قشنگ تعریف کنم چی به چیه و اووووووف! باید بشینم پوستر رو در بیارم و فلان و فلان شاید پی‌دی‌اف هم بعدا گذاشتم ولی الان می‌خوام پیشنهاد کنم، اگه با سلیقتون جور در میاد بخونید!

#𝟏𝟎

مثل باران بهاریکه نمی گوید کِی،
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...
 

نویسنده: |•حسین منزوی🌱•|

 

پی‌نوشت: ممکنه بپرسید انگیزه این همه پست ساختن از کجا کیاد و ببه چه اومدی حضور میابم؟

...

#𝟗

به راهی که اکثرمردم میروند شک کن چون اغلب مردم به جای فکر‌کردن تقلید میکنند از متفاوت بودن نترس انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است

معرفی یک سایت مشاوره!

اگه شرایط تراپی رفتن رو ندارید سایت clearmind یک هوش مصنوعی تراپیسته
 حالا می‌پرسید چطوری؟
 شما احساس لحظه‌ایتون رو بهش میگید و اون براتون کلی نکته میگه آهنگ پادکست ،فیلم غذا مدیتیشن و چیزای خوب دیگه که برای احساس اون لحظه شما مناسبه ارائه میده.
کاملا رایگانه راه حلهای مختلفی ارائه میده.

 

منتها باید زبان یاد داشته باشید😑

تا کی تبعیض؟! خب والا! خب البته اگه رفتید یکسری زدید و تونستید فارسیش کنید، به منم بگید!

#𝟕

اینجا بعضی‌ها زندگی نمی‌کنند، مسابقه ی دو گذاشته‌اند، می‌خواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند و در حالی‌که نفسشان به شماره افتاده. می‌دوند و زیبایی‌های اطراف خود را نمی‌بینند؛ آن وقت روزی می‌رسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است...!
 


نویسنده: |•جین وبستر•|

تکه‌ای از کتاب بابا لنگ دراز

#𝟔

 

ماری که نتواند پوست اندازی کند محکوم به مرگ است!
ذهنی که نگذارد عقایدش را تغییر دهند، ماهیت خود را از دست می‌دهد.

برنامه ها + رمانم! [:

راستش حالا که توسط امتحانات مورد عنایت قرار گرفته ایم، برنامه خاصی هنوز نداریم! 

توانایی جز جمع آوری ایت تکست در خودم نمی‌بینم مخصوصا حالا...

به این نکته هم اشاره کنم که: رمانی رو دارم می‌نویسم! 

انشاءالله پس از گذر مراحل به شدت سخت و یک خورده روی مخ برایتان می‌آورمش

♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤

اطلاعاتی از این رمان:

نام: مهلکه دروغ 

خلاصه: کتی اشتون یک دانش آموزی هست که با زندگی نسبتا عادی خودش سر و کار داره و در این حال اتفاقاتی براش می‌افته که غیر قابل درک هستند...

ژانر ها: تخیلی، معمایی، ترسناک، عاشقانه

(البته خلاصه رسمی نیست و یک چیزی بداهه مانند در آوردم🌚)

#𝟓

- آنکه تصمیم نمی‌گیرد محکوم است به حرکت نکردن، اشتباه نکردن، شکست نخوردن، ناراضی بودن، خشمگین بودن و این یعنی آرام آرام مردن!
و آنکه تصمیم می‌گیرد محکوم است به حرکت کردن، اشتباه کردن، شکست خوردن، پیدا کردن خودش و ساختن ورژن جدیدی از خودش؛ و این یعنی آرام آرام زنده شدن!

نویسنده: |•ناشناس🍁•|

#𝟒

- توی‌کتابِ‌ خانواده‌ی‌ پاسکوآل‌ دوآرته‌
یک جمله‌ هست‌ که‌ میگه: 
چه‌ منظره‌‌ی‌ غم‌ انگیزی‌ است‌ تماشای‌ مردمی‌ که منتظرند‌؛ خدا‌ همه‌ی‌ کار ها‌را‌ درست‌ کند!
نویسنده: |•ماه🌿•|

هر آنچه لازم است بدانید!

علیک! من خودم رو اول معرفی می‌کنم: فرنگیس خان هستم!

 اینجانب بعد از اینکه در بلاگفا فعالیت نه چندان کوتاه داشتم به بلاگیکس مهاجرت کردم و راستش تو بلاگفا نویسنده چندان مشهوری نبودم و اگر بگردید، هیچ سابقه‌ای ازم یافت نمیشه! تنها سابقه رو پاکیدم...

خلاصه اینکه، اینجا غریبه‌ام و کسی را نمی‌شناسم!🤝🗿(دلم رو به چی خوش کردم؟😐)

و بله... در اصل رمان نویسی هستم که رمان می‌نویسم (یکدانه‌اشم تموم نکردم💔) چون اواسط امتحانات وارد گشتم بخاری و ردی جز شعر و متن ازم پیدا نمی‌کنید! که من مجبورم برای اینکه آمار بلاگ بیش از این پایین نیاد می‌گذارم... ( قبول کنید قشنگن!👍🤡)

 

و انشاءالله که در اوقات فراغت رمان های دیگرم را برایتان بیاورم البته اگر شد و توانستم!  فعلا که توسط درس ها...(جای حرف نداریم!)

فعالیت اصل کاری رو تابستون دارم و چون نتونستم جلوی خودم رو بگیرم پریدم اینجا!

و اینک یک سخنرانی نسبتا کوتاه دلی!

 

#𝟑

هیچ‌کس چشم به راه منِ دیوانه نبود
هرچه بر دَر زدم انگار کسی خانه نبود


راندی از خویشم و من مردن خود را دیدم
کاش تشییعِ من این‌قدر غریبانه نبود


سر به میخانه‌ی یادت زدم اما دیگر
جای لب های تو روی لبِ پیمانه نبود


در دلم بودی و شرمنده ز مهمان بودم
که سزاوارِ تو این خانه‌ی ویرانه نبود


پیش چشم همه ای عشق! جوانم کن باز
تا ببینند که اعجازِ تو افسانه نبود

#𝟐

اینکه می‌بینی حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست


سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره‌اش با یاد تو


ابر بودم تشنه ی لیلا شدم ،
بس که باریدم تو را دریا شدم


عشق اگر روزی تو را افسون کند ،
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند
 

|پی‌نوشت: بله گزین گفته‌ های مولانا سنگینست!❤🌚|