روزگار تلخ و شیرین است... مزه ها و رنگ های گوناگونی نیز دارد. سفید دارد، سیاه دارد، آبی دارد، قرمز هم دارد و خلاصه از چه برایت بگویم؟ هزار و یک رنگ است و تو چه میدانی؟ یک رنگ میماند که دیگر تابلوی نقاشی نمیشد!
خلاصه و ماجرای این کتاب: جولی هفده ساله آینده خود را کاملاً برنامهریزی کرده است. او تصمیم دارد وقتی به سن 18 سالگی رسید با سم ازدواج کند، از شهر کوچکشان نقل مکان کند، به دانشگاه برود و زندگی جدیدی با او بسازد. سم رویای نوازندگی در سر دارد و جولی رویای نویسندگی. آیندهای هیجانانگیز که در داستانها میبینیم. اما دست سرنوشت در حادثهای کاملاً تلخ و دردناک سم را از جولی برای همیشه میگیرد. آیا همه چیز همیشگی است؟ جولی دلشکسته در مراسم خاکسپاری سم شرکت نمیکند، تمام وسایلش را دور میاندازد و به هر کاری دست میزند تا سم را برای همیشه فراموش کند. اما ناگهان پیامی صوتی که سم برای جولی گذاشته بود تمام خاطرات آن دو را زنده میکند. جولی که از شنیدن صدای او به شدت غمگین میشود، فقط برای شنیدن صدای او، حتی برای یکبار دیگر هم که شده با تلفن سم تماس میگیرد. به طرز عجیبی سم جواب میدهد!! چطور ممکن است؟!
بزرگ شدن طبیعتی پیچیده است... مانند زخم خوردن است ، تنها شدن درحال حاضر بسیار دلتنگ هیولای زیر تختم هستم.... او از تمام دوستان واقعی ام واقعی تر بود! خاطرات کودکی هایم را خوب به یاد میاورم خاطراتی که نقش اول آن تو بودی... آه هیولای من حال من اینجایم و تو دیگر نیستی؛شاید گوشه و کنار مغزت را گردگیری کردی و من را از یاد برده ای کاش آن زمان ها با تو قول انگشتی میدادم که مرا در میان شیار های مغزم به یاد اوری تو در زیر تختم حبس شده بودی و تاریکی میطلبیدی و من به دنبال جرئه ای نور بودم... من صدای تپش های قلبت را میشنیدم ولی هیچ کس حتی وجودت را باور نداشت ما باهم فرق داشتیم ولی تو حداقل مرا درک میکردی،طرد شدنم را درک میکردی،بی کسیم را درک میکردی،درک میکردی که هیچ کس مرا نمیخواهد و همه دوستانم فیکی بیش نیستند! هیولای من! کاش برگردی و با آغوشی باز پذیرایت باشم،بر تو بوسه بزنم و ازت معذرت بخواهم بابت تمام تنهایی هایت،ازت معذرت بخواهم بابت تمام ترس های بی دلیلم!و به تو بگویم:هیولای من،من متاسفم:)
آدم های مشهوری هستند که خوشبخت اند، و آدم های خوشبخت زیادی هستند که زندگیهای ناشناختهای دارند و مشهور نیستند .خوشبختی نه نژادی است، نه مالی، اجتماعی، نه جغرافیایی. پس خوشبختی چیست و از چه چاه عمیقی می جوشد؟ عقل ما میگوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است و 'اگر این حرف درست باشد- اقامتگاه منطقی آن باید در درون ذهن باشد.گفتهاند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر این تلقی را داشته باشیم که تحت هر شرایطی حتی در زندان میتوان به رضایتمندی ذهنی دست یافت؟
تکهای از کتاب: درباره معنی زندگی نویسنده:|•ویل دورانت🎭•|
پینوشت: راستش سنگین بود خودم هم نفهمیدم ولی جالب به نظر میاد!🗿
عنوان پست عنوان یک رمانی که به تازگی ها خوندم و تمومش کردم، بماند به شدت تخیلی بود. با این وجود نقطه عطف این رمان (که احساس میکنم باید بگم داستان) بخش های خانوادگی هست...
توصیه من اینکه اگر عاشق داستان های تخیلی هستید و دوست دارید با افسانه های کرهای (اگه اشتباهم نکرده باشم و درست گفته باشم🙄) آشنا بشید و دنبال یک داستانی باشه که سوپرایزتون کنه، حتما بخونیدش...
از نظر احساسی که روی من خیلی تاثیر گذاشت شما که نمیدونم😅😂
الان حوصلم نمیاد بشینم قشنگ تعریف کنم چی به چیه و اووووووف! باید بشینم پوستر رو در بیارم و فلان و فلان شاید پیدیاف هم بعدا گذاشتم ولی الان میخوام پیشنهاد کنم، اگه با سلیقتون جور در میاد بخونید!
اینجا بعضیها زندگی نمیکنند، مسابقه ی دو گذاشتهاند، میخواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده. میدوند و زیباییهای اطراف خود را نمیبینند؛ آن وقت روزی میرسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است...!
- آنکه تصمیم نمیگیرد محکوم است به حرکت نکردن، اشتباه نکردن، شکست نخوردن، ناراضی بودن، خشمگین بودن و این یعنی آرام آرام مردن! و آنکه تصمیم میگیرد محکوم است به حرکت کردن، اشتباه کردن، شکست خوردن، پیدا کردن خودش و ساختن ورژن جدیدی از خودش؛ و این یعنی آرام آرام زنده شدن!
علیک! من خودم رو اول معرفی میکنم: فرنگیس خان هستم!
اینجانب بعد از اینکه در بلاگفا فعالیت نه چندان کوتاه داشتم به بلاگیکس مهاجرت کردم و راستش تو بلاگفا نویسنده چندان مشهوری نبودم و اگر بگردید، هیچ سابقهای ازم یافت نمیشه! تنها سابقه رو پاکیدم...
خلاصه اینکه، اینجا غریبهام و کسی را نمیشناسم!🤝🗿(دلم رو به چی خوش کردم؟😐)
و بله... در اصل رمان نویسی هستم که رمان مینویسم (یکدانهاشم تموم نکردم💔) چون اواسط امتحانات وارد گشتم بخاری و ردی جز شعر و متن ازم پیدا نمیکنید! که من مجبورم برای اینکه آمار بلاگ بیش از این پایین نیاد میگذارم... ( قبول کنید قشنگن!👍🤡)
و انشاءالله که در اوقات فراغت رمان های دیگرم را برایتان بیاورم البته اگر شد و توانستم! فعلا که توسط درس ها...(جای حرف نداریم!)
فعالیت اصل کاری رو تابستون دارم و چون نتونستم جلوی خودم رو بگیرم پریدم اینجا!