- آنکه تصمیم نمیگیرد محکوم است به حرکت نکردن، اشتباه نکردن، شکست نخوردن، ناراضی بودن، خشمگین بودن و این یعنی آرام آرام مردن! و آنکه تصمیم میگیرد محکوم است به حرکت کردن، اشتباه کردن، شکست خوردن، پیدا کردن خودش و ساختن ورژن جدیدی از خودش؛ و این یعنی آرام آرام زنده شدن!
علیک! من خودم رو اول معرفی میکنم: فرنگیس خان هستم!
اینجانب بعد از اینکه در بلاگفا فعالیت نه چندان کوتاه داشتم به بلاگیکس مهاجرت کردم و راستش تو بلاگفا نویسنده چندان مشهوری نبودم و اگر بگردید، هیچ سابقهای ازم یافت نمیشه! تنها سابقه رو پاکیدم...
خلاصه اینکه، اینجا غریبهام و کسی را نمیشناسم!🤝🗿(دلم رو به چی خوش کردم؟😐)
و بله... در اصل رمان نویسی هستم که رمان مینویسم (یکدانهاشم تموم نکردم💔) چون اواسط امتحانات وارد گشتم بخاری و ردی جز شعر و متن ازم پیدا نمیکنید! که من مجبورم برای اینکه آمار بلاگ بیش از این پایین نیاد میگذارم... ( قبول کنید قشنگن!👍🤡)
و انشاءالله که در اوقات فراغت رمان های دیگرم را برایتان بیاورم البته اگر شد و توانستم! فعلا که توسط درس ها...(جای حرف نداریم!)
فعالیت اصل کاری رو تابستون دارم و چون نتونستم جلوی خودم رو بگیرم پریدم اینجا!
چپتر اول و اینم یکی از قدیمی ترین رمان هایی که دارد خاک میخورد!
و البته مقدمه نسبتا جنجالیش @-@
نکته: لازم به ذکر که رمان در حال تایپ هستش و برای همین چپتر بعدی رو کی میدهم، خدا میداند!
مقدمه راز چیست؟ آن رازی که در آن ساختمان شیشه بلند قرار دارد. رازی در میان دستان خون آلود دخترک... دستانی که با تمنا شیشهای تار، که دید را مبهم میکند، آن را چنگ زده... این چه رازی است که برایش قتل عام میشود... جنایت و انتقام سراسر شهر را فرا میگیرد... رازی که پای جنایات را به شهر بازی میکند و بلند قامت ها با ماسک لبخند از آن پذیرایی میکنند و بساط ورودش را به شهر فراهم میکند... شهری که هیچوقت روی خوشی ندیده... شهری که بار ها پس زده شده... بار ها رنج و درد را تحمل میکند، به امید دیدن یک پرتوی از روشنایی... شهری دلشکسته اما پر از امید، میل به زنده ماندن در وجودشان جولان زده است... این کلمات در ذهنشان ملکه شده است: اگر تاریکی نبود روشنایی دیگر معنا نداشت... تنها دلخوشی این روز ها همین کلمات حک شده در ذهنشان بود... با تکیه به این افکار، بلند شدن، بلندشدن تا خودشان را از منجلاب خون آلود -که هیچ نقشی در وجود آن ندارند و نداشتند- بیرون بکشند... برایشان مهم نیست که قرار است چه به سرشان بیاید، به راهشان ادامه میدهند... ادامه میدهند... برای زندگی شاد و به دور از هر گونه غم و حسرت و درد...
خلاصه: این رمان داستانش حول محور پلیسی به نام دیوید هابز میچرخه که پرونده عجیب و غریبی به اون واگذار شده... اون در طی تحقیقاتش بر خلاف میلش از دانشجویی به نام مارکوس گلدمن کمک میگیره و مارکوس اینجا، گندی میزنه که نمیشه جمعش کرد. بنابراین اون دو تا دست به دست هم میدن تا راز پرونده رو حل کنند...