𝑴𝒚 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈

نمونه هایی از آثار خاک خورده!

برنامه ها + رمانم! [:

راستش حالا که توسط امتحانات مورد عنایت قرار گرفته ایم، برنامه خاصی هنوز نداریم! 

توانایی جز جمع آوری ایت تکست در خودم نمی‌بینم مخصوصا حالا...

به این نکته هم اشاره کنم که: رمانی رو دارم می‌نویسم! 

انشاءالله پس از گذر مراحل به شدت سخت و یک خورده روی مخ برایتان می‌آورمش

♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤♧♡♤

اطلاعاتی از این رمان:

نام: مهلکه دروغ 

خلاصه: کتی اشتون یک دانش آموزی هست که با زندگی نسبتا عادی خودش سر و کار داره و در این حال اتفاقاتی براش می‌افته که غیر قابل درک هستند...

ژانر ها: تخیلی، معمایی، ترسناک، عاشقانه

(البته خلاصه رسمی نیست و یک چیزی بداهه مانند در آوردم🌚)

#𝟓

- آنکه تصمیم نمی‌گیرد محکوم است به حرکت نکردن، اشتباه نکردن، شکست نخوردن، ناراضی بودن، خشمگین بودن و این یعنی آرام آرام مردن!
و آنکه تصمیم می‌گیرد محکوم است به حرکت کردن، اشتباه کردن، شکست خوردن، پیدا کردن خودش و ساختن ورژن جدیدی از خودش؛ و این یعنی آرام آرام زنده شدن!

نویسنده: |•ناشناس🍁•|

#𝟒

- توی‌کتابِ‌ خانواده‌ی‌ پاسکوآل‌ دوآرته‌
یک جمله‌ هست‌ که‌ میگه: 
چه‌ منظره‌‌ی‌ غم‌ انگیزی‌ است‌ تماشای‌ مردمی‌ که منتظرند‌؛ خدا‌ همه‌ی‌ کار ها‌را‌ درست‌ کند!
نویسنده: |•ماه🌿•|

هر آنچه لازم است بدانید!

علیک! من خودم رو اول معرفی می‌کنم: فرنگیس خان هستم!

 اینجانب بعد از اینکه در بلاگفا فعالیت نه چندان کوتاه داشتم به بلاگیکس مهاجرت کردم و راستش تو بلاگفا نویسنده چندان مشهوری نبودم و اگر بگردید، هیچ سابقه‌ای ازم یافت نمیشه! تنها سابقه رو پاکیدم...

خلاصه اینکه، اینجا غریبه‌ام و کسی را نمی‌شناسم!🤝🗿(دلم رو به چی خوش کردم؟😐)

و بله... در اصل رمان نویسی هستم که رمان می‌نویسم (یکدانه‌اشم تموم نکردم💔) چون اواسط امتحانات وارد گشتم بخاری و ردی جز شعر و متن ازم پیدا نمی‌کنید! که من مجبورم برای اینکه آمار بلاگ بیش از این پایین نیاد می‌گذارم... ( قبول کنید قشنگن!👍🤡)

 

و انشاءالله که در اوقات فراغت رمان های دیگرم را برایتان بیاورم البته اگر شد و توانستم!  فعلا که توسط درس ها...(جای حرف نداریم!)

فعالیت اصل کاری رو تابستون دارم و چون نتونستم جلوی خودم رو بگیرم پریدم اینجا!

و اینک یک سخنرانی نسبتا کوتاه دلی!

 

#𝟑

هیچ‌کس چشم به راه منِ دیوانه نبود
هرچه بر دَر زدم انگار کسی خانه نبود


راندی از خویشم و من مردن خود را دیدم
کاش تشییعِ من این‌قدر غریبانه نبود


سر به میخانه‌ی یادت زدم اما دیگر
جای لب های تو روی لبِ پیمانه نبود


در دلم بودی و شرمنده ز مهمان بودم
که سزاوارِ تو این خانه‌ی ویرانه نبود


پیش چشم همه ای عشق! جوانم کن باز
تا ببینند که اعجازِ تو افسانه نبود

#𝟐

اینکه می‌بینی حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست


سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره‌اش با یاد تو


ابر بودم تشنه ی لیلا شدم ،
بس که باریدم تو را دریا شدم


عشق اگر روزی تو را افسون کند ،
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند
 

|پی‌نوشت: بله گزین گفته‌ های مولانا سنگینست!❤🌚|

#𝟏

اگر کسی با تندی تو را نصیحت، 
کرد، سخنش را قطع نکن،
چون در پشت تندی اش محبت
عمیقی قرار دارد...

مانند کسی نباش که ساعت زنگدار
را می شکند، فقط به جرم این که
او را بیدار کرده است...!
 

نویسنده: |•ناشناس🌱•|

خـرگــوش هــا⦳ 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏

چپتر اول و اینم یکی از قدیمی ترین رمان هایی که دارد خاک می‌خورد!

و البته مقدمه نسبتا جنجالیش @-@

نکته: لازم به ذکر که رمان در حال تایپ هستش و برای همین چپتر بعدی رو کی می‌دهم، خدا می‌داند!

مقدمه
راز چیست؟
آن رازی که در آن ساختمان شیشه بلند قرار دارد. رازی در میان دستان خون آلود دخترک... دستانی که با تمنا شیشه‌ای تار، که دید را مبهم می‌کند، آن را چنگ زده...
این چه رازی است که برایش قتل عام می‌شود... جنایت و انتقام سراسر شهر را فرا می‌گیرد...
رازی که پای جنایات را به شهر بازی می‌کند و بلند قامت ها با ماسک لبخند از آن پذیرایی می‌کنند و بساط ورودش را به شهر فراهم می‌کند...
شهری که هیچوقت روی خوشی ندیده... 
شهری که بار ها پس زده شده... بار ها رنج و درد را تحمل می‌کند، به امید دیدن یک پرتوی از روشنایی...
شهری دلشکسته اما پر از امید، میل به زنده ماندن در وجودشان جولان زده است...
این کلمات در ذهنشان ملکه شده است: اگر تاریکی نبود روشنایی دیگر معنا نداشت...
تنها دلخوشی این روز ها همین کلمات حک شده در ذهنشان بود... 
با تکیه به این افکار، بلند شدن، بلندشدن تا خودشان را از منجلاب خون آلود -که هیچ نقشی در وجود آن ندارند و نداشتند- بیرون بکشند... 
برایشان مهم نیست که قرار است چه به سرشان بیاید، به راهشان ادامه می‌دهند...
ادامه می‌دهند... برای زندگی شاد و به دور از هر گونه غم و حسرت و درد...

 

نویسنده: |•گیلدا نوربخش☘•|

خلاصه اولین رمان که منتشر می‌شود!

نام رمان: خرگوش ها (به اسمش نگانه نکنید ها!)

و اینک این خلاصه و شما!

خلاصه: این رمان داستانش حول محور پلیسی به نام دیوید هابز می‌چرخه که پرونده عجیب و غریبی به اون واگذار شده... اون در طی تحقیقاتش بر خلاف میلش از دانشجویی به نام مارکوس گلدمن کمک می‌گیره و مارکوس اینجا،‌ گندی می‌زنه که نمیشه جمعش کرد. بنابراین اون دو تا دست به دست هم میدن تا راز پرونده رو حل کنند...

حضوری جانانه!

سلام علیک! من ملقب به گوگوش خان تازه وارد دنیای بلاگیکس هستم و راستش رو بخواین... نویسنده هستم و اینک مبتدی هم نیستم! 

نمی‌خوام بگم حرفه‌ای هستم ولی اونقدر کار کردم که حداقل بدونم معنی رمان چیه و یک تجربه هایی دارم!

و اینجا بنده حاضرم تا رمان هام رو باهاتون به اشتراک بگذارم تا بخونیدش!

بعدا هم میام راجب رمان هام توضیح میدم چون حوصله کپی و بپر بپر ندارم!

تو یادداشت های گوشیم ذخیره‌اس:(